وقتی گوشی برای شنیدن...



امروز 9 ام فروردین بود که تا دقایق دیگه اونم تموم می شه مثل باد 10 روز گذشت. خیلی خوب بود و واقعا زندگی تو خونه پدری در کنار یک مادر و پدر مهربون که مثل پروانه دور ادم می گردند بی نظیره.

خدا رو شکر هزار مرتبه . ازش می خوام بهشون سلامتی و عمر با عزت و ارامش و برکت بده.

بچه ها رو هم دیدم عالی بود تا تونستم باهاشون بازی کردم. بلیطم رو امروز کنسل کردم و با ارزو اومدم تهران که خیلی خوب بود.

شب با هم رفتیم جگرکی و کلی خورردیم کوهان شتر هم خوردیم. و دوغ ابعلی و حسابی چسبید.

ممولک من هم امروز عازم مشهد بود . پیامهای منو ندیده ولی بهش اس ام اس زدم و ساعتهای 10 جواب داد تو قطارند و 3 می رسند ان شاء الله. 

نانا هم فردا حرکت می کنه و می ره اسلو و بعد فرانکفورت و بعد 10 می رسه به امید خدا تهران.

کلی کار دارم خونه رو مرتب کنم ساکمون رو اماده کنم حموم برم و ساعت 10 فرودگاه باشم.

امروز تو راه حسابی تشویقم کردن که حتما باید برم و پپل و بابا و مامانم می یان

خلاصه که امروز خیلی دوباره رفتن تو ذهنم بولد شد ولی باز این هست که به چه قیمتی؟

مامان بابا خانواده کشورم، ممول

دلم براش تنگ می شه خیلی دوستش دارم.

امروز بهم گفتن تو می تونی یه مربی عالی برای بچه ها باشی و استعداد بی نظیری تو برقراری ارتباط با بچه ها داری.

خیلی برام جالب بود.

خودم اینطو ی فکر نمی کردم در این حد باشم.

کاش واقعا ممولم من کوچیک بود و می یومد با من. مثل یک معجزه. 

پریشب خوابشو دیدم. خیلی واقعی بود . روی صندلی پشت میز من نشسته بود و داشت با کامپیوتر کار می کرد با موس. و منم دستم روی میز بود تا موس رو بگیرم و بعد دستش رو گذاشت تو دستم و من محکم فشارش دادم در حالی که از گرماش صورتم سرخ شده بود و ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا.

بی نظیر بود. این یعنی چی؟ ایا اون هم دوستم داره؟ ایا اونم همین احساس منو داره؟ ایا اون هم دست داره دست منو بگیره.

دیشب بهش گفتم خیلی تو تعاملم با تو متوجه شدم پر حرفم برام نوشت چه جالب منم به تو چیزهایی گفتم که به بقیه دوستام نگفتم.

گاهی وقتها مخصوصا زمانی که از نظر من سرد جوابمو می ده با خودم می گم الان چی فکر می کنه؟ نکنه بگه غیر طبیعیه این دوست داشتن. نکنه دارم معذبش می کنم. وقتی براش بوس می فرستم و نمی فرسته

خیلی دوستش دارم، خیلی


سال نو گشت به یاران کهن مژده دهید

که بهار آمد و باغ آمد و گل آمد و عید

سال نو گشت و به آیین کهن می باید

خدمت دوست شد و دست ارادت بوسید

ای خوشا عید و خوشا دیدن یاران کهن

که ز ایام کهن تازه کند ایام به عید

سال نو گشت و درختان همه نو پوشیدند

که ز تن کند بباید کهن و نو پوشید

هیچ دانی که چه گوید به تو این تازه بهار

هر سحرگه که نسیمش به گل و لاله وزید

غرض از عید نه آن است که ارباب جلال

جامۀ ناز بپوشند به الطاف مزید

غرض از عید بود آن که توانگر پرسد

خبر از حال فقیری که نشسته به نوید

غرض از عید بود آن که توانگر بخرد

جامه آن را که کسش کفش و کلاهی نخرید

غرض از عید بود آن که توانگر بخشد

میوه آن را که از این باغ به جز خار نچید

ای خوش آن عید کزآن شاه و گدا خوش باشند

که چنین عید سعید است و جز این نیست سعید

شادمان آن که بپوشید به تن جامۀ نو

شادمان تر که فقیران را نو پوشانید


(صادق سرمد)


خیلی قشنگ بود من نشنیده بودم ولی بابا می گه فکر می کنه تو کتابهای دورا ن خودش بوده و درس دادتش.

من براش فرستادم


اول فروردین 98


رفته بود اعتکاف ولی به من چیزی نگفت خودم حدس زدم و درست بود چون دروغ نمی گه.

برام این شعر رو فرستاد و من کلی حال کردم. گویا یه روزی که در مورد غم حرف می زدیم می خواسته اینو برام بفرسته. اها هفته پیش که داشتم می رفتم تهران بحث بارون شد و گفتم عاشق بارونم و اونم گفت منم و بعد گفت غم قشنگی توش هست و من گفتم نه برام نشاط و تازه شدنه و اون موقع انگار می خواست برام بفرسته که گوشیش مشکل پیدا کرده بوده و حالا در حالی که معتکف بود برام فرستاد و گفت : "ببین دیگه خیییییییییییییلی دارم تحویلت میگیرم ها، برای هر کسی شعر نمیفرستم یعنی خیلی عزیزی که برات شعر فرستادم

پایان شب تولد حضرت امیر مصادف شد با سال تحویل

ساعت 1و 28 دقیقه و 27 ثانیه شب

خونه ارزو بودیم. از صبحش باهاش در ارتباط بودم البته صبح رسیدم و بهش پیام دادم و اون هم هر از گاهی که وقت پیدا می کرد می امد و بهم پیام می داد. خیلی زیاد دوستش دارم خیلی. 

روز یکشنبه که تولد امام جواد (ع) بود برام همکارا جشن گرفتن و بهم تابلو فرش هدیه دادند. من خیلی خوشحال بودم. خیلی 

کلی عکس گرفتیم ولی اخرش فهمیدم که خیلی ناراحت بود از اصرار من برای گرفتن عکس و بعد از اینکه همه از اتاق رفتن اونقدر ناراحت بود که نتونست به روی خودش نیاره و بهم گفت چقدر ناراحتش کردم و اینکه باعث شد سر زبونها بیوفته و تابلو بشه. به قدری ناراحت بود که کلا حالم گرفته شد از اصرار زیادی که داشتم و ازش عذرخواهی کردم. ولی خیلی ناراحتیش بیشتر از این حرفها بود و من هم بیشتر ناراحت شدم طوری که قلبم تیر کشید و از همه بدتر معده ام درد گرفت و سوخت. خیلی حالم گرفته شده بود و چیزی نمونده بود اشکام در بیاد. 

خیلی رفتار ابلهانه و خودخواهانه ای داشتم و با دستای خودم این طفل معصوم رو حسابی رنجونده بودم. واقعا اتفاق بدی بود و خیلی سخت و تحملش برای بسیار دشوار.

الان که نزدیک یه هفته از اون روز می گذره هنوز قیافه ناراحتش تو ذهنمه ولی منو بخشید. و حلالم کرد.

چقدر دوستش دارم.

هدفم از نوشتن این پست بستن کارهای سال 97 ام بود ولی به اونقدر اشنایی و دوستیم با زینب به همه چی می چربه که نمی تونستم از اون نگم.


امسال تجربه مدیریت منابع انسانی رو داشتم که خیلی عالی بود و واقعا لذت بردم خیلی مفید می تونه باشه و می شه کارهای خوبی انجام داد.

اواسط فروردین بابابزرگ به رخمت خدا رفت

تو رمضون بود ( خرداد) که کابوس های شبانه ام در موردش محقق شد و خودش گفت با یه پسره اشنا شده و کم کم می خواد بره خونه اون. و تو مرداد باهاش نامزد کرد و تو آبان ازدواج . شناسنامه اش پر شد و تمام.

تو خرداد با نیت کمک به علی یک خونه تو مشتاق خریدم که باعث شد علی هم انگیزه خرید پیدا کنه و خونه خودش رو خدا رو شکر خرید و من مرداد خونه ام رو اجاره دادم.

دکترام تموم شد البته هنوز مدرک رو نگرفتم ولی کلاس های خیلی خوبی گذروندم

یک مقاله با لیلا کار کردم که تو اویر چاپ شد.

تو جلسه هیات امنا مجوز رو برای بچه ها گرفتم که بزرگترین حرکت مثبت ام به نظرم تو سال 97 بود.

کلاس های خیلی خوبی رفتم مثل babok  مثل power bi مثل دیجیتال مارکتینگ

عضو کمیسیون دایمی شدم.

به چند نفر کمک کردم که خیلی خوب بود.

از همه مهمتر یکسال کامل تنهای تنهای تنها زندگی کردم و خیلی تجربه خوبی بود.

و 20 کیلو وزن کم کردم و کتوزیست شدم که فوقالعاده بود بعد از چندین سال بالاخره تونستم وزن کم کنم.

زبانم رو نتونستم ادامه بدم

موسیقی و کلاس کر نرفتم ولی تونستم با کابوس های شبانه ام خیلی خوب کنار بیام و شاید یک یا دو ماهه جمعش کردم و هیچ کی متوجه نشد واقعا عالی خدا کمکم کرد. و شاید کارم.

چند تا مسافرت خیلی خوب رفتم.

تونستم از زمانی که نیت کردم شنبه ها چند سوره قران با معنی رو بخونم

کلی کتاب گوش دادم و خوندم. و کلی پادکست گوش دادم که واقعا عالی بود.

عضو کلی کمیته ام که باید بیشتر فعال بشم

سعی کردم هر ماه یه همکار نمونه داشته باشم و همکاران رو تشویق کنم.

امسال چندین بار میزبان بودم و خدا رو شکر مهمانها همه راضی رفتند.

ورزش رو نتونستم هنوز جز برنامه روزانه ام کنم.

کتابهایی که انرژی مثبت داشتند خیلی بهم کمک کردند.

با کشاورز بعد از 17 سال حرف زدم و ازش عذرخواهی کردم بابت کم توجهی که به احساسش داشتم.

امسال چیز خاصی برای خودم نخریدم  چرا راستی یه سرویس طلای سفید خریدم و چندین تا گلدون  و این اواخر هم خردکن مولینکس که بیشتر غذا درست کنم

فرش دست بافتم رو هم دادیم به علی تا جفتش کامل بشه برای خونه نویی.

همین

دلم برای این فرشته روی زمین تنگ شده اون از اول سال رفته اعتکاف. خیلی جالبه نه؟ افرین بهش

به طور کلی سال خیلی خوبی بود خدا رو شکر و سلامتی و ارامش بیشترین مشخصه امسال بود که بی نهایت بابتش از خدای بزرگم متشکرم. خیلی عالی بوددددددددددددددددد

خدایا بایت ازادی من از بندهایی که خودم ساخته بودم متشکرممممممممممممممممممممممم

بابت سلامتی 

بابت خانواده خوبم

بابت اینکه بهم توان دادی مستقل و تنها زندگی کنم

بابت اینکه بهم توان دادی ساده و پاک سر کارم با وجدان کار کنم ممنونم

بایت همه محبتهات ممنونم

عالی بودی خدای بزرگ من 

عالی




مدام تو سرمه

اره

اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و انگار دوباره من اون هم در زمانی که شک نداشتم سنگ سنگی بیش نیستم عاشق شدم.

نمی دونم چطوری! نمی دونم چرا!

ولی می دونم هستم.

قلبش مدام داره با بیشترین ضربانش می تپه طوری که صداشو می تونم بشنوم و لرزشش رو لباسم ببینم.

ذهنم ثانیه ای هم از یادش نمی گذره.

خوابم نمی بره

اکسیژن کم می یارم

چقدر حرفاش روی اخلاقم تاثیر می گذاره. مثلذبچه ها اگه انتظارش زو نداشته باشم بهن بر می خوره و دوست داره زار زار گریه کنه. 

خلاصه که ما هم اره

دیوانه ام نه؟


حجب و حیاش جلوی ابراز احساسش رو می گیره

حتی تو پیامک و ارسال ایموجی. سعی می کنه رسمی باشه. بالاخره رییس دو مرحله بالاترش هستم و شرایط ایجاب می کنه حد و حدود رو حفظ کنه.

ولی حس می کنم که اونم بی تفاوت نیست.

تو تعاملانش با خودم از اسم کوچیک استفاده نمی کنه ولی تو تعاملاتش با نفیسه فهمیدم چرا. با اسم کوچیک صدا می زنه و خیلی برام خوش ایند بود و مطمین شدم باز حفظ ادب بین مدیر و زیرمجموعه هست که داره حفظ می کنه.

ناخدا یاد علی جهانیان هم می افتم من در طول زندگی ام با فرزندان شهدای زیادی دوست بودم و علی توشون یک چیز دیگه بود. چقدر یک ادم می تونه با مرام باشه؟ علی رو خیلی بزرگوارانه دوست دارم و براش احترام قایلم و خوشحالم که حسابی افتاده تو زندگی و 3تا بچه اش و خانمش. خدا حفظشون کنه.

محمدعلی کشاورز فیض اباد هم اولین عشق سالهای دور از خانه بود اولین مردی که احساسشو ابراز کرد و چه صادقانه و من چه احماقانه به خاطر حاج خانم ندیده اش گرفتم.

چند وقت پیش که پیداش کردم تو اینستا بالاخره بعد از سالها باهاش حرف زدم

شخصیت شوخ و خنده رو و مهربون مثل قبل

یک پسر داره حدودا 10 12 ساله

بالاخره بعد از سالها ازش بابت رفتارم عذرخواهی کردم و خیلی حس خوبی بهم دست داد و سبک شدم.

انگار قلبهایی که شکسته بودم گناهش پشت سرم بود و حالا داشتم خودمو ازشون تطهیر می کردم.

دیشب منو رسوند تا سر جمااده

چرا باید اینکار رو بکنه؟ چرا باید بهم محبت کنه؟ چرا باید فکر کنه منو باید برسونه بعد از کلاس

و چرا من اینقدر پرروآنه دعوتش رو می پذیرم.

تو راه ازش سوال خصوصی کردم اینکه نظرش در مورد اقای ا م ی چیه و جوابش جالب بود! گفت پسر خوبیه. چرا ازتون خواستگاری کرده!؟ چرا به من نسبتش داد 

گفتم نه بابا می خوام نظر تو رو بدونم به نظرم به هم می یاین

بعد گفت منم یه راز بهتون بگم که بین خودمون باشه

و گفت عقد کرده چند سال پیش و البته نمی دونم عروسی هم گرفت یا نه ولی به هم خورده بود. اصلا نپرسیدم جزییاتشو و نمی دونم چرا همه چی جوری پیش رفت که انگار خیلی طبیعیه در حالی که اصلا برام طبیعی نبود! اصلا انتظارشو نداشتم! اصلا فکرشو هم نمی کردم یه زمانی با کسی رابطه داشته اون هم تا حد محرمیت!

دیگه باید پیاده می شدم و زمان نبود.

چقدر دوست داشتم کلی زمان بود برای این حرفهای خیلی خصوصی ولی نبود 

پیاده شدم

و رفتم به سمت خونه تا برای پذیرایی که مامان و مامان بزرگ و ارزو اینها که تو راه بودن و خاله اماده بشم.

چقدر خسته بودم و خوابم می یامد

چقدر دلم براش تنگ شد وقتی که رفت.


امروز ساعت 4 صبح دیگه بیدار شدم و خوابم نبرد. یه کم از این پهلو به اون پهلو کردم و همش اون تو ذهنم بود و براش صحبت می کردم.

دیروز سرماخورده بود و نیامده بود. دیشب بهش پیام داده بودم که اگر بهتر نشده باشه نیاد و حالا امروز نمی دونستم می یاد یا نه.

بهش که فکر می کنم نفسم کم می یاد و باید نفس عمیق بکشم و به وضوح طپش قبلم زیاد می شه.

چرا دوستش دارم؟

ایا از روی تنهایی و نیاز هست؟ 

ایا وابستگیه یا دل بستگی؟

نمی دونم

داشتم فکر می کردم چرا اینقدر سرسنگین جواب می ده بعد به خودم فکر کردم مگر من به مدیران بالای سرم عزیزم و . ها می گم؟! قطعا نه. و نحوه رفتارش نسبت به من از جنس احترامه نه از جنس بی تفاوتی و درک نکردن که اتفاقا فکر می کنم می فهمه. البته زیاد مطمین نیستم ولی قطعا مهربونه که دلم درش رو براش باز کرده!

بالاخره با کلی کلنجار پاشدم و رفتم دوش گرفتم و نمازمو خوندم انگار موقع اذان به اون فکر می کنم که بیدار شده و داره نماز می خونه.

می دونی به چی دیگه فکر می کنم؟ به اینکه چرا این حس رو نسبت بهش دارم و چرا به خودم اجازه دادم بهس حس داشته باشم؟ ایا من به این نیاز دارم یا اتومات اتفاق می افته؟ من که می دونم. چقدر سخته یک طرفه با یکی بودن و از همه بد تر نتونستن ابراز احساس ولی چرا با وجود تمام اگاهی ها دارم مرتب روش فکر می کنم؟

یاد حرفهای نازی افتادم یاد زالو

یاد خیلی چیزها افتادم و رفتم تو گذشته؟ چرا دیگه لیل مرکز توجهم نیست! نو که اومد به بازاره نه؟

من که می دونم بعد حالم خراب می شه و از همه برنامه هام می مونم چرا پس اگاهانه ذهنم به طرف تصور در مورد اون سوق پیدا می کنه؟ واقعا چرا؟

بگذریم. صبح بهش پیام دادم جواب نداد ایا خواب بوده؟

رفتم سر کار و سریع مثل همیشه رفتم سراع تک تک همکاران ولی صندلیش خالی بود. اوه نیامده بود

ساعتهای 9 جواب پیامک رو داد که بهش زنگ زدم خیلی صداش گرفته بود ولی خوشحال شدم می شنومش. 

چقدر با شنیدن صداش اروم شدم و دلم تنگ شد.

الان تو اتوبوسم و دارم می رم خونه

وصیت کردم بهش اگر اتفاقی افتاد همه گلدونهام. مال اون باشه

نفیس هم اومد امروز پیشم و از خودش تعریف کرد و بلاهایی که سرش اومده. و اینکه دوست و رفیق فابریکش زینبه

چه جالب چه جالب

بعد از 10 سال تازه چه چیزهایی رو دارم متوجه می شم.

بگذریم. ظهر کلی با هم تو واتس اپ حرف زیدم و می خواست در مورد گلدونی که بهش دادم بپرسه. عصر تو کلاس جاش خیلی خالی بود و وقتی رسیدم خونه بهش زنگ زدم. چقدر خوب بود باز

دیگه بخوابم

شب بخیر


شاید بالاخره پیداش کردم

می دونم تو دلم پر از دلهره است 

ولی هر چی هست تو اخرین سالهای دهه چهارم زندگی خیلی حس قشنگیه. اصلا فکر نمی کردم بعد از این همه سال دوباره قلبم بخواد بتپه

دوباره وقتی نمی بیندش بهانه بگیره

وقتی نمی یاد بی حوصله بشه

دوست داشته باشه فقط اونجا باشه

چقدر دوست دارم بغلش کنم

چقدر دوست دارم پیشونیشو ببوسم

دستهای کوچیکش رو دستم بگیرم

چقدر تو ذهنمه. مدام و مدام و مدام

و چقدر تحویلم نمی گیره

چقدر دوست دارم بدونم اون نسبت به من چه احساسی داره؟

قاعدتا هیچی یه احساس احترام انسانی

یه احساس احترام اجباری به مدیرت

همین

ولی من اصلا حس مدیریتی نسبت بهش ندارم

احساس می کنم خواهر کوچولوی منه 

همونی که سالها انتظار داشتم

شاید رفتن و کم رنگ شدن لیل این بلا سرم اورده 

من یک و سال نیم تنهای تنها بودم با هیچکی حرف نزدم حالا انگار همش شدم حرف که می خوام برای این گوگولی بزنم

قطعا براش قابل هضم نخواهد بود

از همین روزگاری که ازن حس سراغم اومده اونم برعکس مریض شده و سر کار نمی یاد

دیروز که فهمیدم نیومده حالم گرفته شد

بعد دقت کردم دیدم ناخداآگاه ادم بداخلاق تری دارم می شم. 

خیلی دلم براش تنگ شده بود

حیف که حرف نمی زنه. بهش پیامک دادم حالشو بپرسم در حد دو کلمه خلاصه جواب می ده.

یعنی واقعا حس نمی کنه من چقدر دوستش دارم.

من که حتی گفتم دلم برات تنگ می شه

ولی اصلا به روی خودش نمی یاره یعنی متوجه نمی شه؟ یا نه خودش رو حفظ می کنه یا نه دوست نداره این احساس باشه

می ترسم نکنه حس بدی بهش دست بده فرار کنه.

من می دونم دنیای احساسات من غیر عادی و زیادی زیاده و این شاید آدمها رو بترسونه

ول که مهم نیست

می دونم دارم این روزها هر کاری که می کنم تو ذهنم باهاش حرف می زنم

شبها هم که دیگه خوابم نمی بره همش تو ذهنمه

دوست دارم بغلش کنم 

پیشونی خوشگلش رو ببوسم 60 ثانیه و بدون اینکه حرفی بزنم تمام دوست داشتنم رو بهش انتقال بدم

ولی می ترسم ظرفیتش رو نداشته باشه و احتمالا احتمالش زیاد باشه.

بنابراین با همین حالم خوشم



من عاشق شدم

بد جور، دیگه شکی در هیچ چیز ندارم. احساسم داره لحظه به لحظه فوران می کنه. 

دیشب خونشون افطار دعوت بودم. 

خدای من چقدر زیبا، چقدر معصوم، چقدر مهربون، چه رابطه قشنگ و محترمانه و دوستانه ای با مادرش داشت. چه مامان مهربونی

چقدر با صفا بود. چه خونه پر محبت و نوری

چقدر استرس داشتم دارم می رم خونشون. خوابم نمی برد . چطوری لباسهامو در بیارم. خجالت می کشیدم اون چطوری خواهد بود؟ من که همیشه با چادر می دیدمش حس عجیبی بود خیلی عجیب.

ساعت 4 با هم حرکت کردیم. منو رسوند خونشون. طبقه 4 ام با حیاطی پر از درخت سرو و بسیار تمیز و مرتب سنگهای کف خونه برق می زد 

فکر کنم 5 طبقه 4 واحدی بود. خیابان کمال الملک. سر کوچه شون یک کترینگ بود . کوچه دوم. خونه وسطهای کوچه بود سمت چپ و جنوبی.

رفتیم بالا . مامانش ماه بود.

رفت لباسهاشو عوض کرد یعنی می شه اینقدر یک ادم شبیه یکی دیگه باشه. نوع نگاه خنده ها حرکات صورت. معصومیت.

من عاشقش شدم. عاشق

خدایا چقدر دوستش دارم.

دوباره افتادم تو مسیری که سرانجامی نداره. تا کجا می تونی دوستش داشته باشی. اگر ازدواج کنه چی؟

اونکه اصلا وقت نداره. 

مهم نیست. من عاشقم. خیلی عاشق

براش بهترین های بهترین ها رو ارزو می کنم. برای خدا هیچ کاری نداره ما به هم برسیم. هیچ کاری

حداقلش من می خوام عضوی از این خانواده باشم. چقدر با محبتند چقدر با احترام.

من عاششقشششششششم

همه چی عالی بود.


سلام

امشب شب قدر

کلا این رمضون به برکت وجود زینب با رمضونهای دیگه فرق می کرد و خدا خواست تا امروز هر روزش رو بیدار بشم برای سحر و قرانم رو بخونم. سالها بود که نتونسته بودم بخونم.

از خدا می خوام هر چی ارزو داره بهش بده. چقدر می تونه دختر خوبی باشه خدا حفظش کنه و بهش عمر بابرکت بده.

خوب امشب شب قدره 

شبی که از هزار شب بهتره و فرشتگانش همه روی زمینن. پس هر چی ارزو کنی براورده می شه.

خدایا ازش می خوام امسال منو از تنهایی در بیاری و بهم یک عشق موندگاربدی. کسی که برای هم بمیریم. با همه ویژگی هایی که خودت می دونی برای من بهترینه و من هر روز و لحظه اش احساس خوشبختی بیشتری می کنم.

خدا ازت می خوام در خصوص اوضاع کاری و مالی و سلامتی هم بهم کمک کنی و بهترین رو برام رقم بزنی. 

خدایا دوست دارم همسرم سید باشه، اگر خانواده شهدا هم باشه مثل خانواده تماما محبت و صفای زینب خیلی عالیه.

چقدر دوست دارم با زینب جاری بشیم یا فامیل نزدیک. منو ازش جدا نکن. خودت کاری کن من و زینب فامیل بشیم و در کنار هم خوشبختی رو با هم تجربه کنیم.

سید امید، سید احسان، سید مهران، سید علی، سید محمد، سید مرتضی، سید حسین، سید مهدی، 

خدا یا خودت برام بفرست که با هم تناسب داشته باشیم یا از من سر باشه از نظر تحصیلی و مالی و معنوی 

خدایا کاری کن اینبار یکی عاشق من بشه! 

خدایا منو از گناه دور کن و همیشه کنارم باش.

خدایا تغییرات مدیریتی رو به فال نیک می گیرم و ازت می خوام سرنوشتی بسیار پر خیر و برکت برام فراهم .

خدایا بهم برکت مال بده تا بتونم سر بلند زندگی کنم مخصوصا وقتی که حقوق مدیریتی رو دیگه نمی گیرم 

خدایا به حق همین امشب پدر و مادرم رو حفظ کن و بهشون جایگاه در شانشون اعطا کن.

خدایا خاناوده برادر و خواهرم رو حفط کن

همینطور بچه های نازنین رو هم حفظ کن.

خدایا مادربزرگم رو حفظ کن و بهش عمر با برکت بده.

خدایا به همکارام کمک کن و براشون بهترین ها رو می خوام.

خدا اوضاع اقتصادی کشورمون رو درست کن

خدا برای اون زندگی پر محبت و پر خیر برکتی ایجاد کن

خدایا ظرفیتم رو برای پذیرش همسر افزایش بده. بهم همسر و همراه بده.

خدایا بهم کمک کن درسم رو بخونم و یک جای خوب قبول بشم و بهم گرفتن مدرک رو اسون بگیر. 

خدایا مسیر ترقی و کمال رو برای باز کن. من می خوام در جامعه ای عالی معاون وزیر و وزیر بشمء


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دنیای رایانه آبپخش gdedarman مجتمع اموزشی قلم چی فارسان Krystal گل پونه نقد فیلم و سریال جمله بلاگ*جملات ناب*سخنان ناب آموزنده,سخن بزرگان مکتبِ هستی